عاشقانه های من و پسرم
اکنون که در آستانه ورود به ٦ ماهگی هستی برایت مینویسم
از آن نگاه زیبا که به وسعت همه آسمانهاست
از آن لبخند زیبا که ارزشش به اندازه تمام دنیاست
از آن چهره آرام و معصومت که تماشایش برایم سیری ناپذیر است
از آن خوابیدن معصومت که به مانند خواب فرشتگان خداوند است
از آن دستها و پاهای کوچکت که مطمئنم روزی کمک و یاریگر و همراه من در زندگی هستند
پسرکم
آمدی و با گریه ها و خنده های تلخ و شیرینت سکوت سهمگین خانه را شکستی
آمدی و تنهایی بزرگ چندین ساله مرا از بین بردی
آمدی تا من بار دیگر به عظمت و بزرگی خدا پی ببرم
آمدی و با آمدنت یک دنیا شور و شعف و شادی برایمان آوردی
آمدی و چه خوب شد که آمدی
و من هنوز هم شوکه...هنوز هم در فکر اینکه آیا براستی من مادرم؟ آیا این فرزند من است؟ و هزاران آیای دیگر...
عشقی در من شعله ور شده که تا به حال اینگونه به خود ندیده بودم
حس مادری را نتوان به زبان توصیف کرد حس و عشق مادری را باید دید باید با تمام وجود لمس کرد باید این لطف و محبت بیکران خداوندی را با دل و جان حس کرد
و چه حس خوبی ست وقتی که می بینی فرزندی داری که تماما متعلق به خود توست و دیگر هیچ از خدا نمیخواهی غیر از سلامتی او
روزی صدهزار بار هم شکر خدای را گفتن باز هم کم است و زبان در برابر مهربانی و بزرگواریش قاصر
و در آخر
پسرکم!
چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی
نازنینم!
همیشه سرزنده و پایدار و شاداب باشی گل باغ زندگی مامان و بابا
دوستت داریم