کسراکسرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما کسرا

1 سالگی عشقم مبارک

1391/1/15 17:44
نویسنده : محبوبه
1,394 بازدید
اشتراک گذاری

نگاهی میندازم به گذشته و برمی گردم به پارسال 10 بهمن 89

ظهر وقتی با دوستای نی نی سایتیم حرف میزدم بهشون میگفتم دعا کنید امروز که میرم مطب دکتر بهم بگه دهانه رحمت 4 5 سانت باز شده بدو برو بیمارستان


نمیدونم شاید یه جورایی بهم الهام شده بود که دیگه چیزی به پایان راه نمونده

ساعت 6 عصر نوبت دکتر داشتم

ساعت 7 وارد مطب شدم معاینه لگن داشتم که ببینم میتونم زایمان طبیعی داشته باشم یا نه

آخه من خیلی ترسوام خیلی بیشتر از اونچه که فکرشو بکنید کلا از زایمان میترسیدم هم سزارین هم طبیعی ولی بازم از سزارین بیشتر بالاخره سزارین اسم عمل جراحی روش بود دیگه و من از تصور این که وارد اتاق عمل بشم واهمه داشتم و همیشه پیش خودم میگفتم نمیشد این بچه همیشه توی شکمم باقی بمونه

دعا میکردم دکترم با زایمان طبیعی من موافقت کنه و نتیجه رو رضایت بخش اعلام کنه

دکتر وقتی معاینه م کرد گفت دهانه رحمت 2 3 سانت باز شده تا حالا درد نداشتی گفتم چرا 2 3 روزی هست یه دردای بدی میگیره و ول میکنه

بعد فشارم رو گرفت توی کارت بارداریم نوشت 14 روی 9

آخه من همیشه توی مطب از ترس و استرس سریع فشارم میرفت بالا ولی توی خونه همیشه نرمال بود

اونروز هم گویا فشارم بین 14 تا 16 متغیر بوده چون توی برگه ارجاع به بیمارستان دیدم اینجوری نوشته ولی توی کارتم نوشت 14 که زیادی هول نکنم

اضافه وزنمم توی 1 هفته زیاد بود 1/5 کیلو

دکتر گفت دهانه رحمت خوب باز شده فشارتم یه کم بالاست و اضافه وزنت هم توی 1 هفته زیاد

شاید مسمومیت حاملگی باشه و چون بچه رسیده و کامله ریسک نمیکنیم و نگهت نمیداریم سریع برو خونه یه دوش بگیر وسایلتو بردار برو بیمارستان

نزدیک بود در جا سکته کنم

هنوز توی اون 9 ماه قضیه زایمان برام حل نشده بود و نتونسته بودم هضمش کنم

با شنیدن اسم بیمارستان مو به تنم سیخ شد

گفتم دکتر من الان اصلا آمادگیشو ندارم آخه چرا...لااقل بذار واسه فردا

گفت چرا کار امروزو به فردا بندازیم

گفتم پس من میرم شما هم سریع بیایید باشه؟! آخه تنها دلخوشیم توی اون شرایط دکترم بود که میتونست کنارم باشه

گفتم یه وقت من نرم شما نیاییدااااااااااا

گفت دختر خوب تو تا بری بیمارستان شده ساعت 10 منم سعی میکنم زودتر بیام

خلاصه با کلی استرس و دلهره اومدم بیرون و به حسین گفتم بریم بیمارستان

اولش باورش نمیشد اونم مثل من شوکه شده بود آخه آخرین نوبتی که به من داده بودن واسه زایمان 28 بهمن بود و هنوز خیلی تا اون روز مونده بود

سر راه رفتیم دنبال مامانم و اومدیم خونه یه دوش گرفتم و ساکمو برداشتیم و رفتیم

حالا من 1000 تا صلوات نذر کرده بودم که چند روز فقط 200 تاشو فرستاده بودم توی ماشین تا خود در بیمارستان مشغول فرستادن صلواتهام بودم و بالاخره تونستم تمومشون کنم

چه لحظه هایی بود خدا

الان که دارم مینویسم اشکم سرازیر شده

ساعات پایانی 9 ماه بارداری و ساعات آغازین یک زندگی جدید

تنها چیزی که تو اون لحظات برام مهم سلامتی بچه بود ولاغیر

لحظاتی بود که هیچوقت توی زندگیم تجربه ش نکرده بودم لحظات ملکوتی مادر شدن

بالاخره بعد از کلی داستان و جریانی که سر زایمانم برام پیش اومد بالاخره کسرای نازنینم همه زندگی من نفس من عزیز دل من ساعت 1 و 10 نیمه شب توی بیمارستان نجمیه به دنیا اومد ولی حیف و صدحیف که من نتونستم توی اتاق عمل روی ماه پاره تنم رو ببینم و چه لحظات سختی بود اون لحظات

هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه هنوزم که هنوزه این آرزو به دلم مونده که چرا من نتونستم پسرک نازم رو توی اتاق عمل ببینم لحظه ای که شاید بهترین و زیباترین لحظات یک زن یا بهتر بگم یک مادر میتونه باشه

هنوزم وقتی یاد اون روزا میفتم گریه م میگیره ولی وقتی پایان ماجرا رو میبینم که ختم به خیر شد و عزیز دلم بدون هیچ مشکلی الان در کنارمه و داره روز به روز شیرین تر و دوست داشتنی تر میشه همه خاطرات تلخ اون روز از یادم میره

کوچولوی ناز من الان 1 ساله شده

1 سال گذشت پر از سختی و مشکلات و شیرینی ها و دلواپسی ها و خنده ها و گریه ها و بی خوابیهای مادرانه و بچگانه

1 سال پر از اتفاقات ریز و درشت

1 سالی که هر روزش برای من روزی نو و تازه بود

هیچوقت از یادم نمیره روزی که عزیز دلم اولین لبخند رو تحویل من داد

روزی که برای اولین بار غلت زد

روزی که برای اولین بار تونست اسباب بازیش رو توی دستهای کوچولوش بگیره

روزی که برای اولین تونست سینه خیز بره

روزی که برای اولین بار تونست از جایی بگیره و بلند شه و راه بره

روزی که اولین مروارید خوشگلش زد بیرون

و مطمئنم حالا حالا ها روزهای خوش و شیرینی با پسرکم در پیش رو خواهیم داشت

کسرای من دقیقا اول بهمن پنجمین دندونش و هفتم بهمن ششمین دندونش نیش زد یعنی سومین و چهارمین دندون از بالا

هنوز خودش به تنهایی و بدون کمک راه نمیره

1 سال گذشت ولی این وروجک خوابش تنظیم نشد که نشد و همچنان بیشتر شبها تا صبح بیداریم

چون تولد کسرا کوچولو وسط هفته میفتاد تصمیم گرفتیم 14 بهمن یه جشن تولد براش بگیریم که امیدوارم همه چی خوب و عالی پیش بره و به من و پسرکم و همه مهمونا خوش بگذره

در تدارک کارای تولدتم عزیز دلم

وزنت در 1سالگی 10 کیلو بود(با لباس) و قدت هم 78

به خاطر داشتن تو روزی 100 هزار بار هم خدا رو شکر کنم بازم کمه و بخاطر داشتن فرشته ای چون تو به خود می بالم

این هم اندر شیطنت های یک عدد کسرای ١ ساله

تمام لباسهای کشوشو ریخته بیرون!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)