کسراکسرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما کسرا

خاطره زایمان من

1389/11/17 14:19
نویسنده : محبوبه
67,644 بازدید
اشتراک گذاری

هر چند من خاطره خوبی از زایمانم ندارم ولی اینجا مینویسم تا هم یادگاری بمونه و هم شاید به درد مامانایی که منتظر نی نی شون هستن بخوره... یه کم زیاده همینجا ازتون معذرت میخوام

اول از همه بگم که من آخرین تاریخی که بهم دادن واسه زایمان 28 بهمن بود منم دیگه 20 م به بعد منتظر نی نی گلم بودم و اما ماجرای زایمان ما...

  من  10 بهمن  نوبت دکتر داشتم  واسه معاینه لگن تا ببینم میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه ساعت 7:30 شب  نوبتم شد و رفتم داخل مطب معاینم کرد و گفت دهانه رحمت 2 ، 3 سانت باز شده فشارمو گرفت 14 رو 9 بود و وزنم کرد و توی 1 هفته 1 کیلو افزایش وزن داشتم دکتر گفت هم فشارت بالاست هم افزایش وزنت زیاد بوده و هم اینکه دهانه رحمت خوب باز شده و شرایط زایمان طبیعی رو داری  شاید مسمومیت حاملگی باشه پس ریسک نمیکنیم و نگهت نمی داریم همین الان برو خونه یه دوش آب گرم بگیر و ساکتو جمع کن و برو بیمارستان وای منو میگی داشتم کپ میکردم به دکتر گفتم چرا اینقدر یهویی من الان اصلا آمادگیشو ندارم بذار لااقل فردا برم گفت نه چرا کار امروزو بندازیم فردا همین الان برو منم تا چند ساعت دیگه میام اومدم بیرون به شوهرم گفتم که آره دکتر گفت همین الان برو بیمارستان اولش باور نمیکرد فکر کرد دارم شوخی میکنم ولی وقتی دید نه جدیه برگشت گفت من هم یه کم استرس گرفتم چرا اینقدر یهویی شد خلاصه زنگ زدم به مامانم و رفتیم دنبالش و رفتیم خونه یه دوش گرفتم آخرین عکسها رو هم با اون شکم قلنبه م گرفتیم و ساکمونو برداشتیم و راه افتادیم
توی راه مدام صلوات میفرستادم حس عجیبی داشتم هیجان همراه با دلشوره دیگه چیزی نمونده بود به دیدار عزیزی که 9 ماه انتظار دیدنش رو کشیده بودیم  ساعت 10 شب رسیدیم بیمارستان نجمیه فرم پذیرش رو پر کردیم و گفتن دیگه از اینجا به بعد همراهات نمی تونن بیان با حسین و مامانم خداحافظی کردم و رفتم تو اتاق یه مامایی گفت برو رو اون تخت دراز بکش تا بیام معاینت کنم اومد معاینه کرد و فشارمو گرفت گویا خیلی بالا بوده گفتم فشار من استرسیه وگرنه بالا نیست دوباره گرفت گفت 12/5 روی 8 خوبه بعد گفتن برم تو یه اتاق دیگه و گان بپوشمو همه طلاهامو هم دربیارم اومدم بیرون مامانمو صدا کردن که بیاد لباسامو تحویل بگیره اومد داخل بخش و یه چند تا عکس هم با گان ازم گرفت و رفت بیرون چقدر بغض کرده بودم ...

بعد منو بردن توی اتاقی به اسم اتاق انما که گویا واسه تخلیه روده ها بوده باکاری که ماما کردمن نیمساعت تو دستشویی نشسته بودم تا شکمم خالی شه بعد اومدم بیرون و رفتم توی یه اتاق دیگه بهم یه سرم وصل کردن و گفتن یه آز ادرار هم داری گفتم هروقت رفتم دستشویی انجام میدم خلاصه رو تخت خوابیده بودم که یه ماما اومد و گفت میخوام کیسه آبتو بترکونم فکر کنم دستشو تا آرنج برد تو یه کم دردم اومد ولی خلاصه کیسه آب ترکید ماما گفت اوووه چقدر مایع واقعا هم زیاد بود چون تا نزدیکای گردنم همه خیس شد به پرستاره گفتم اینجا رو تخت فقط آبه یا خونم هست گفت نه فقط آبه گفتم من از خون وحشت دارم اگه خونه نگاه نکنم یا بلند نشم گفت نه نترس چیزی نیست خلاصه بعد یه مدت صدای دکترمو شنیدم دکتر فرهادی عزیز  وای انگار دنیا رو بهم دادن اومد داخل و با هم احوالپرسی کردیم و بعد گویا آمپول فشار بهم زدن وای درد هی میگرفت و ول میکرد درد بدی بود دکتر گفت تا جایی که تونستی درد رو تحمل کنی بکن وقتی دیگه دیدی نمی تونی بگو بی حست کنیم آخه من طبیعی بدون درد میخواستم خلاصه دردام به یه مرحله ای رسید که دیگه نتونستم تحمل کنم بعد بردنم تو یه اتاق دیگه و از جنین nst گرفتن همه چی اکی بود تا اینکه آمپول بی حسی رو زدن پاهام اول گزگز کرد و داغ شد و بعدش دیگه انگار پاها مال من نبود بی حس بی حس شده بود بعد آمپول بی حسی  ضربان قلب بچه افت پیدا کرد همه پرستارها و دکترم به تکاپو افتادن برام یه ماسک اکسیژن گذاشتن  توی اون گیر ودار چند تا برگه هم آوردن و اثر انگشتمو روش زدن نمیدونم چی بود خلاصه دکتر گفت بریم اتاق عمل

وقتی اومدیم تو راهرو دیدم مامانم و حسینم نشستن اونجا از دیدنشون کلی ذوق کردم به مامانم گفتم میخوان سزارینم کنن گفت عیب نداره هر چی به صلاحته خلاصه رفتیم تو اتاق عمل ... به دکترم گفتم میخوای سزارینم کنی گفت ما همه این کارا رو کردیم که سزارینت نکنیم خلاصه هی به من میگفتن زور بزن زور بده ولی با اون آمپول بی حسی که بهم زده بودن زورم کجا بود صدای دکترمو می شنیدم که میگفت من دارم سرشو می بینم موهاشو می بینیم ولی نمیاد پرستارها هم هی به من میگفتن بچه توا خودت بایدزور بزنی خلاصه بچه نیومد که نیومد حتی دکتر چند بار هم از وکیوم یا همون دستگاه مکش استفاده کرد ولی نی نی نازم نیومد دیگه دکتر دید ضربان قلب جنین خیلی افت پیدا کرده گفت باید سریع سزارینش کنم یه برگه آوردن ازم اثر انگشت گرفتن یه پرده جلوم زدن و بعد از چند مین صدای ناز گریه بچمو شنیدم ای جااااااااااااااااااااااان مامان قربون اون صدای قشنگت بره عزیز دلم اینم اولین عکس پسرم در بیمارستان

ولی انگار در طی زایمان خیلی به بچه م فشار اومده بود من هیچ کسو نمیدیدم ولی صداهاشونو می شنیدم و از حرفاشون فهمیدم که دکتر اطفال اومده  خلاصه بدون اینکه عزیز دلمو بهم نشون بدن بردنش nicu من که اولش نفهمیدم بچمو بردنش بخش مراقبتهای ویژه بعدا حسین بهم گفت و وقتی اولین بار با حسینم حرف زدم اولین سوالی که پرسیدم گفتم بچم سالمه گفت آره سالم سالمه  تازه شکل خودتم هست  بعد منو از اتاق عمل آوردن بیرون مثل چی می لرزیدم دندونهام داشت به هم میخورد و تمام بدنم می لرزید گفتن از عوارض داروی بی حسیه منو بردن بخش و همش منتظر بودم که الانه که نی نی نازمو بیارن و من ببینمش اما دیدم نه که بعد شوهرم گفت بچه یه کم بیحال بوده بردنش nicu

خداییییییییییییییییاااااااااااااااااااااا 9 ماه انتظار دیدن بچمو کشیدم اما حالا که وارد این دنیا شده از دیدنش محرومم چقدر دلم میخواست گریه کنم اما به زور جلوی خودمو گرفتم خلاصه از یکشنبه ساعت 2شب تا 3 شنبه صبح بیمارستان بودم و 3شنبه نزدیکای ظهر بود که دیگه کارای ترخیص انجام شد و من مرخص شدم نی نی نازم تا دوشنبه ساعت 3 بخش نوزادان  بیمارستان نجمیه بستری بود ولی چون اونجا بیمه ما رو قبول نمی کردن و هزینش یه کم برامون سنگین میشد با هماهنگی های دکترم نوزادم رو منتقل کردن به بخش نوزادان بیمارستان مهدیه ولی تا زمانی که بچم تو بیمارستان نجمیه بود نه تونستن اونو بیارن پیش من و نه من تونستم برم پیش اون چه روز و شبای بدی بود توی بیمارستان بدون بچه-- اکثرا نی نی های نازشون کنارشون بودن وقتی از کنار یه اتاق رد میشدم و می دیدم که مامانه داره به بچش شیر میده دلم واسه جیگر نازم کباب میشد من حتی روی ماهش رو هم ندیده بودم فقط یه فیلم و یه عکس ازش دیده بودم که حسین ازش گرفته بود

  خدایا میگن بهترین لحظه برای یه مادر وقتیه که بچش به دنیا میاد و روی ماهشو می بینیه ولی بهترین لحظه زندگی من شد بدترین لحظه که دیگه هیچوقتم اون لحظه برام تکرار نمیشه من فقط صدای نازشو شنیده بودم و دیگر هیچ....

خلاصه 3شنبه ظهر که از بیمارستان مرخص شدم رفتیم بیمارستان مهدیه حسین گفت ببینم میتونی تشخیص بدی بچمون کدومه منم بدون اینکه تقلب کنم و اسمها رو بخونم و فقط طبق همون فیلمی که ازش دیده بودم گشتم و نی نی نازمو پیدا کردم  وای خدای من  چقدر ناز خوابیده بود حسینم راست گفته بود خیلی شبیه من بود قربون اون دست و پای کوچولوش بشم که بهش سرم وصل بود 

البته دیگه توی بیمارستان مهدیه تو nicu نبود و تو بخش معمولی نوزادان بستری بود از دستگاه آوردمش بیرون و شروع کردم بهش شیر دادن خدایا چه لحظه باشکوه و قشنگی بود اون لحظه اون موقع انگار دنیا رو بهم داده بودن و دیگه هیچی از خدا نمی خواستم  خدایا یعنی این بچه من بود که تو بغلم بود باورم نمی شد خدایا شکرتتتتتتتتتتت

بعدش اومدیم خونه اما بدون بچه چه لحظه غم انگیزی بود خدایا هیچ بچه ای رو از مادرش دور نکن که خیلی سخته خیلیییییییییییییییی چقدر اون چند روزی که نی نی بیمارستان بود گریه کردم   خلاصه بچم 3 روز هم تو بیمارستان مهدیه بستری بود و  من هم مدام پیشش بودم و بهش شیر میدادم خلاصه جمعه صبح دکتر اطفال بعد ویزیتش گفت که بچتون مرخصه انگار دنیا رو بهم دادن حاضرش کردم و کارهای ترخیصش انجام شد و همگی با هم راهی خونمون شدیم باورتون نمیشه ولی کسرای گلم همه زندگی منه عمر منه نفس منه چقدر دوستش دارم خدا جون کمکم کن بتونم مادر خوبی واسه پسر نازم باشم آمین

بعد از ماجرای زایمانم چقدر عذاب وجدان گرفتم که چرا من اصرار داشتم برای زایمان طبیعی حالا خودم هر چی سختی کشیدم مهم نیست دلم واسه نی نی نازم می سوزه که هنوز وارد این دنیا نشده این همه سختی کشید و عذاب دید خدایا من خودمو خیلی مقصر میدونم منو ببخش امیدوارم بتونم جبران کنم خدایا کسرای گلمو به تو می سپارم و ازت میخوام که همیشه در پناه سایه حق زندگی خوب و خوشی رو پیش رو داشته باشه

پسندها (1)

نظرات (10)

مامان جون
10 اردیبهشت 90 18:22
سلام محبوبه جون خدا رو شکر که الان کسری عزی کنارته و همه اونهه فقط یه خاطره شده ولی خیلی طاقت داشتی
مونا (مامان النا )
11 اردیبهشت 90 18:59
سلام عزیزم تمام جریانات زایمانت رو خوندم من هم تقریبا" همین جریانات رو داشتم اما بارها و بارها وحشتناک تر از تو!!!! من هفته ی 29 اورژانسی بچه ام رو بدنیا آوردم.تمام داستان رو تو وبلاگ دخترم نوشتم.اگر دوست داشتی برو بخون. من خیلی سختی کشیدم.شاید تو یکم درکم کنی!!!! بچه ام 950 گرم بود و 2 ماه تو بیمارستان بود.یه چیزی درست شبیه معجزه خدا رو شکر الان 17 ماهشه و سالمه. خدا کسری گلت رو برات سالم نگه داره.از طرف من ببوسش
سمانه(مامان محمدرهام)
7 خرداد 91 20:31
محبوبه عزیزم منم از زایمانم خاطرات جالبی ندارم ولی بازم بهترین لحظه های عمرمونن چون خدا فرشته بهمون داده. عزیزم با خوندن خاطراتت که خیلی هم قشنگ وبا احساس نوشتیشون کلی اشک ریختم واز خدا میخوام خدا پای هیچ بچه ای رو به بیمارستان باز نکنه که واقعاسخته.خودت وکسرای نازتو که الان خیلی هم آقا شده میبوسم.
مامان امیرحسین
24 بهمن 91 0:40
من هم خیلی دلم می خواست طبیعی زایمان کنم ولی نشد و مثل تو سزارین شدم ولی دکترم به موقع سزارین کردو خدا رو شکر بچه ام پیشم بود ولی همش ناراحت بودم چرا طبیعی نشد الان که مطلبتو خوندم دیدم باید کاملا راضی بود به رضای خدا
زهرا
9 فروردین 92 11:44
سلام خاطراتت رو خوندم و برای کادر پزشکی بیمارستان نجمیه واقعا متاسفم شدم مشکل از تو نبوده که نتونستی با زایمان بی درد بچتو به دنیا بیاری مشکل از پزشکی بوده که به جای بی درد کردنت تمام بدنتو بی حس کرده در کل زایمان طبیعی خیلی بهتر از سزارین هست چون اسیب کمتری به شکمت و رحمت وارد میشه اگه برای بار دوم باردار شدی و سزارین خواستی کنی بیمارستان مهدیه نیا چون دقیقا همون کاری که توی نجمیه برات انجام دادن رو انجام میدن و امکانات ااتاق عملش خیلی بدتر از نجمیه هست و فقط بخش نوزادانش خوبه و هیچ حسن دیگه ای نداره
فاطمه سادات
21 اردیبهشت 92 9:30
چه خاطره غم انگیزی! خاطرتو خوندم کلی گریه کردم. چون زایمانم نزدیکه و همش نگران بچمو زایمانم هستم. امیدوارم به لطف خدا هرچه زودتر این دوران بگذره. خداروشکر که بچتون سالمه و کنارتونه.
مژده
9 بهمن 92 16:35
سلام عزیزم مطلبت اشک منو در آورد و استرس عجیبی گرفتم.الان تو هفته6 هستم.تازه اولشه خیلی راه دارم تا آخرشچرا انقد خودتو مقصر میدونی .این اتفاقیه که باید میافتاد.منم دوست دارم اگه خدا بخواد زایمان طبیعی داشته باشم از طرف من روی گل پسر نازتو ببوس
ساجده
27 دی 93 13:40
سلام مامان کسرا. منم زایمانم مثل شما طبیعی بود. البته تازه 2 روز از پایان ماه هشتمم گذشته بود. خودم خواستم طبیعی باشه. وقتی خاطره ت رو خوندم یاد اون لحظات خودم افتادم. من خدا رو شکر خیلی راضی بودم. با پاره شدن کیسه آبم راهی بیمارستان شدم در حالی که دهانه ی رحمم کاملا صفر بود. یادآوری خوبی بود. درد اما دردی شیرین. خدا رو شکر تا لحظه ی آخر استرس هم نداشتم آ[ه با خودم می گفتم هنو که شروع نشده پس بی خیال. خلاصه شروع نشده شروع نشده وقتی دادم دراومد که بشری خانومم چند دقیقه بعدش به دنیا اومد.
مینا
2 اردیبهشت 94 20:14
به نظر منم مشکل از اون بی حسی بد موقع بود.. و گرنه جریان زایمان طبیعی داشته خوب پیش میرفته
مامانی
26 مهر 94 14:58
خیلی قشنگ و با احساس بود.